۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

"شبكه هاي اجتماعي جنبش"يعني اين!

شبكه هاي اجتماعي جنبش يعني اين!

مشاهدات "مريم" از شانزده آذر

- عجله كن ، الان ميرسن.

- پس اين ساختمون كجاست؟ مگه قبلا" نيومدي؟

- يه بار با خودش اومدم ، هوا تاريك بود... .

سه تايي تو وليعصر بوديم ، وسط هياهو كه ديديم پليس يه پسر جوون و گرفت . 20 ، 25 نفر هجوم برديم سمتشون . به هر ضرب و زوري بود از دست مامورا رها شد ولي افتادن دنبالمون. شركت يكي از دوستا همون اطراف ، تو كوچه پس كوچه ها بود و سعي داشتيم پيداش كنيم .

- بيا كوچه رو پيدا كردم ، همينه كه بن بسته ...

بيشتر نگران دوست همراهمون هستيم ، مشكل قلبي داره و اين هيجانات و تعقيب و گريز و از همه بدتر گاز اشك آور حالشو خراب كرده . من و علي دستاش و گرفتيم و عملا" از زمين بلندش كرديم و داريم رو هوا ميبريمش.

- اگه نباشن چي ؟ بزار من برم زنگ يه ساختمون ديگه رو هم بزنم .

- خودشونم نباشن حتما" يه سرايدار هست كه در و به رومون باز كنه. يعني اميدوارم كه باشه...!

از پشت آيفون صداي خود پرهام اومد : كيه...

- علي ام باز كن ، واگرنه بايد جواب مامان و خودت بدي... بيا پايين كمك...

- تويي؟ راه گم كردي؟ اومدم ، مگه بار آجر آوردي؟!

اميد رو كشون كشون برديم تو و در و بستيم ، يه نفس راحت كشيدم. گمان كنم راحت ترين نفس عمرم بود . پرهام رسيد پايين و اومد مثل هميشه شروع كنه به شوخي و مسخره بازي ولي با ديدن قيافه هاي ما و رنگ و روي اميد خنده به لبش ماسيد.

- چي شده ؟

- بيا كمك كن اميد و ببريم بالا ، برات تعريف ميكنم...

دفتر طبقه دوم بود ، وارد شديم كه ديدم يكي از همكاراي پرهام هم هست ولي اونم با ديدن اميد شكه شد.

- بيارينش اين اتاق كاناپه هست ، ميتونه دراز بكشه...

- خوب حالا مثل بچه آدم بگين چي شده تا به خاله زنگ نزدم ...

علي كل ماجرا رو تعريف كرد و از طرفي هم سه تا موتوري وارد كوچه شدن ، با ديدن كوچه بن بست خيالشون راحت شد كه تو دام افتاديم . دو تاشون موندن و يكي برگشت. رنگ و روي اميد پريده بود ، عرق كرده بود و به سختي نفس ميكشيد و هرز چند گاهي از درد به خودش ميپيچيد ... . همكار پرهام پيشش بود و داشت بهش رسيدگي ميكرد ولي همگي ميدونستيم كه بايد سريعتر برسونيمش بيمارستان.

- حالا خودتون هيچي ، اميد و ديگه چرا با خودتون آورديد ، اين بنده خدا نفس يوميه اش يكي در ميون مياد و ميره . شانس آوردين ما دو تا بوديم ، ما هم داشتيم جمع ميكرديم بياييم سمت دانشگاه . پنج دقيقه ديرتر رسيده بودين كسي در و روتون باز نميكرد.

همين جوري كه حرف ميزد از گوشه پنجره هم پايين و مي پاييد ...

- ده دقيقه گذشته ، اينا همين طوري مثل ميخ وايسادن ، انگار تا كت بسته نبرنتون آروم ندارن.

راه افتاد سمت در ... گفتم كجا ؟

- ميرم دم در ، ببينم ميشه يه جوري ردشون كرد . خودمون به جهنم تا دو روز آذوقه اينجا هست ، اين بچه داره تلف ميشه. اميد ازمون چندين سال كوچكتره و براي همه ما حكم داداش كوچولو رو داره...

با وجود اين كه ميدونستم بي گدار به آب نميزنه ولي از دلشوره داشتم ميمردم ، علارغم باطن جدي و محكمش، هميشه بدترين مشكلات و سخت ترين گره ها رو با شوخي و خنده باز ميكرد ولي نميدونستم اين دفعه هم كاري از دستش بر ميومد يا نه؟ لاي پنجره رو يواش باز كردم و گوشم و چسبوندم ببينم چيزي ميشنوم... ، ديدم رسيد تو كوچه ، همكارش ، مجيد هم اومد كنار دستم . يكي از مامورا رفت طرفش...

- اينجا چي كار ميكني؟

- محل كارمه ، همين ساختمون ، طبقه دوم ... بفرمايين بالا خستگي در كنين !

- سه نفر اومدن سمت اين كوچه ، نديديشون ؟

- اين جا كه بن بسته ، راهي واسه فرار نداره ، اين ساختمونا هم همه تجاري ان ، فكر كنم الان تعطيل باشن . ما هم از بد شانسي امروز راهمون اين وري افتاده .

همچين جدي داشت حرف ميزد كه منم داشت باورم ميشد .

- فكر كرديم كارمون زود تموم ميشه نهار نياورديم ، حالا كه بگير بنشون شديم زنگ زديم غذا سفارش داديم ، يك ساعت گذشته ، كور شم اگه غذا ديده باشم .

داشتم از خنده ميتركيدم ، ولي خودش دريغ از يه لبخند ...

- تو رو خدا يه بيسيمي چيزي بزنين ببينين اگه يه پيك موتوري ، چيزي گير كرده ، من خودم برم ازش غذاها رو بگيرم ... !

علي يواش گفت ، اين دري وري ها چيه اين ديوونه داره ميگه ، الان هم خودش و ميگيرن ، هم ما رو ... ، اينم وقت گير آورده واسه مسخره بازي... ؟

ديدم ماموره برگشت سمت موتورش ، پرهام هم انگار واقعا" منتظر كسي باشه داشت جلوي در يواش واسه خودش قدم ميزد ، پاكت سيگارش و دراورد يكي برداشت و برد به موتوري ها هم تعارف كرد. بر نداشتن...، همچين آروم داشت به سيگارش پك ميزد ، انگار نه انگار ما اون بالا زندوني شديم. هرچند بعدا" فهميدم همون رفتار عادي و آروم و بدون استرسي كه از خودش نشون داد باعث شد كه ظن مامورا از بين بره . دلم داشت مثل سير و سركه ميجوشيد ، شايد فقط 5،6 دقيقه گذشته بود ولي هر دقيقه اش مثل سال بود... . همكار پرهام من و از جلوي پنجره كشيد كنار ، پنجره رو باز كرد و رو به پرهام گفت :

- آقا ما كارمون تموم شد ، بيا بالا جمع كنيم بريم ... .

پرهام اومد بالا ، علي پريد بهش كه : مسخره اينا چي بود گفتي ، نگفتي يارو يهو فكر كنه داري مسخره اش ميكني ؟

قيافه پرهام جدي شد ...

- ميدوني دومي كه اومد بهش چي گفت ؟ گفت اين ... ها رو اگه نگيريم حسابي كنف ميشيم . يعني تا به دستت دستبند نزنه آروم و قرار نداره. ولي فكر كنم كم كم دارن از اين كوچه نا اميد ميشن. حالا هم منتظرن كه ما بريم. من و مجيد با ماشين اون ميريم ، اينم سوييچ ماشين من ، چند دقيقه ديگه شما هم راه بيفتين . اينم كليداي شركت و در پايين. من پاركينگ و قفل ميكنم ... .تو صندوق يه پتو سفري هست ، اميد و ميبريم پشت دراز بكشه و پتو رو ميكشيم روش. دو تا چهار راه بالاتر روبروي آبميوه فروشي منتظريم... قرارمون اونجا .

گفتم : پرهام فيلم پليسي زياد ديدي؟

- نه دو تا رفيق مثل شماها داشته باشم ، همين ميشه ديگه... . اون از مامانم كه 13 آبان واسم زن پيدا كرده ، اينم از شماها... .

همه باهم گفتيم زن...؟؟؟!!!

- بله زن ... ، 13 آبان رفته بود خونه عمه اينا، در خونه رو باز گذاشته بودن كه مردم بيان تو ، دو تا دختر با مادر و خاله شون هم ميان تو ... ، تو يكي ، دو ساعتي كه اونجا بودن تا آبا از آسياب بيفته از اوضاع سياسي تا پياز و گوجه فرنگي و دختر مجرد و پسر عزب حرف ميزنن . والده ما هم يكي از دخترا رو پسنديده ... ، حالا هم يه ماهه چپ ميره ميگه چرا زن نميگيري؟ زن بگير ، راست ميره ميگه پير شدي ، موهات سفيد شد، زن بگير... .

خدايي اين و ديگه نشنيده بودم ، اگه خاله پري رو نميشناختم ميگفتم باز اين داره شوخي ميكنه ... ولي اين مادر و پسر استعداد عجيبي دارن تو ساده كردن مسائل پيچيده . گفتم : خب خوبه ديگه ، تو ميشي اولين مورد خواستگاري و ازدواج سبز... حسابي معروف ميشي . مجيد گفت : بچه ها نگا كنين يه موتوري ديگه هم رفت ، مونده فقط يكي ...

پرهام گفت : ديدي گفتم ، نيرو هاشون خيلي زياد نيست ، نميتونن خيلي بيكار بمونن . مجيد بيا زودتر بريم تا شك نكردن .

پسرا كمك كردم كه اميد و ببريم تو ماشين پرهام جابجا كنيم ، بنده خدا ديگه واقعا" به سختي نفس ميكشيد . كل زماني كه تو شركت بوديم بيست دقيقه نشد ولي انگار بيست هفته گذشته بود. پرهام و مجيد حركت كردن ، در پاركينگ هم مثلا" قفل كردن ، موقع رفتن جلوي موتوري وايستاد ، نفهميدم چي گفت ولي چند دقيقه بعد اون موتوري هم رفت ... . ما هم اومديم بيرون ، ظاهرا" بيخيال گرفتن ما شده بودن ، پرهام زنگ زد : بچه ها زودتر بيايين اين اطراف نيستن ، فهميدم رفتن دارن كوچه ها رو ميچرخن .

سر قرار همديگه رو پيدا كرديم ، خدا رو شكر با بيمارستان فاصله چنداني نداشتيم ولي ترافيك بود و درگيري و ... . دكتر اميد و ديد و بردنش اورژانس . بعد اومد وگفت تو تظاهرات بودين ؟ همديگه رو نگاه كرديم و يواش سر تكون داديم . يه پرده شفاف اومد جلوي چشمش و صداش گرفت . گفت : دو ، سه ساعتي بايد تحت نظر باشه .ايندفعه خيلي شانس آورده ، ولي شايد دفعه بعد اين طوري نباشه... . مواظبش باشيد !

رفتم بالاسرش ، با اكسيژن تنفس ميكرد به دستش سرم وصل بود ... آروم خوابيده بود ، نميدونم چي خواب ميديد يا از چند ساعت گذشته چي به يادش مونده بود ولي ميدونم با تمام وجودم بهش افتخار ميكردم ... .

شب رسيديم خونه و ماجرا رو با يه كمي جرح و تعديل ! واسه مامان تعريف كرديم ، علي گفت : راستي مي دونستي پرهام داره زن ميگيره ؟

- نه ! جدي ميگي ؟ چطور پري به من نگفته ...؟ برم يه زنگ بهش بزنم .

نيم ساعتي صداي مامان ميومد كه داشت با خاله پري حرف ميزد. پرهام به موبايلم زنگ زد :

- اينه رسمش ؟ واسه جفت تون دارم ! حالا بخندين ! اين دفعه اگه با دستبندم ببرنتون به دادتون نميرسم ! من و بگو كه بخاطر اون بچه اين همه جون كندم ! بخوام زن بگيرم مگه خودم چلاقم ؟ وايسادم درس مهتاب (دوست خترش) تموم شه ! چيه چشم ندارين ببينين واسه خودم دارم راحت زندگي ميكنم ؟ نامردم اگه همين ماه داداشت و با عروسي كه مامانت ميخواد دست به دست ندم و....

يكريز داشت غر ميزد و ما هم از خنده اشك از چشمامون سرازير بود... . تازه فهميدم كه وقتي ميگن جنبش سبز به خونه هامون نفوذ كرده ، با مسائل روزمره مون پيوند خورده و حتي بر روابط مون اثر گذاشته يعني چي... !

پي نوشت: نوشته هاي رسيده ساير دوستان به نوبت منتشر مي شوند. شما هم نوشته ها و مشاهدات خود را بفرستيد.

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

حالا من "رها" هستم!

حالا من "رها" هستم!

مشاهدات "سميه"، يك شاهد سبز از 16 آذر

توضيح: "سميه" شاهد سبز ديگري است كه مشاهداتش را از شانزدهم آذر در تهران براي "شاهدان سبز" و ثبت در تاريخ اين روزهاي سرنوشت ساز به رشته تحرير در آورده و ارسال كرده است. با تشكر از سميه، كه اينك "رها"ست.

ندا..ترانه..عاطفه..شیوا...نه !میخوام همه ی این اسم ها باشم و نباشم..میخوام آزاد باشم..آزاده...رها!
آره! رها...اسمم رهاس....اسمی که دوست دارم این روزها داشته باشم . منم بودم ،دیدم ، میخوام براتون بگم چی دیدم.....قرار بود ساعت 3 بریم ولی از 10 صبح خبرها بد بود...کانال الجزیره زیرنویس میکرد که پلیس با معترضین درگیر شده! بچه های امیر کبیر در دانشگاه رو شکسته بودن ،جلوی دانشگاه تهران پرچم زدن. کیهان پیش بینی تلفات جاني کرده ،حافظ ،فردوسی،امام حسین ،هفت تیر،ولیعصر،انقلاب شلوغه ، درگیری ها شروع شده...دیگه موندن جایز نیست.
روسری سبز سبزم رو سر میکنم ،مامانم میگه اینجوری نیا ،یه شال میندازم روی روسریم. وقتی میرسیم به آزادی همه چیز روال روزمره رو داره ،سوار اتوبوس میشم. جلوی دانشگاه شریف شلوغه به فاصله ی زیادی از دانشگاه ون های پلیس آمبولانس و ماشین های شخصی شون دیده میشه،یه خورده عقل به خرج دادن توی ماشین ها نشستن!وقتی در یکی از ون ها باز شد نیروها رو دیدم...خواستن جو نظامی شبیه 13 آبان نباشه ولی از اون روز کمتر نیستن ...به نظر میاد ما بیشتریم ...
از سر نواب شروع میشن ...دوتا دوتا بعضی جاها بیشترن ....توی خیابون فخر رازی تا جایی که چشم می بینه ماشین های سیاه و ترسناکی دیده میشه که پنجره های آهنی داره ...مردم خیلی زیادن ولی شعاری نمیدن.
به فاصله ی یک چهار راه از هر دوطرف در اصلی دانشگاه، اجازه ی عبور و مرور به مردم نمیدن سرکارگر شلوغی بیشتره. یه نفر فریاد میزنه :"مرگ بر دیکتاتور"...مردم شعار میدن و می ریزن ...یه پسر رو گرفتن، دونفر با باتوم به سر و پاهاش میزنن...با باتوم ها یا میکوبن به مردم یا به سپرهای خودشون صدای وحشتناکی میاد مردم از توی اتوبوس شعار میدن فریاد میزنن...راه باز شده با بغض میریم جلوتر ...میدون فردوسی پیاده میشم. یه سری از مردم از مترو میان بیرون و شعار میدن ...شعار میدیم مرگ بر دیکتاتور ..الله اکبر! موتورسوارها میان خیلی زیادن دور میدون می چرخن دوتاشون پیاده میشن ...ما آروم راه میریم. وقتی فرار نمی کنی دنبالت نمیکنن ...مامانم میگه شبیه سگن!اگر بایستی دنبالت نمی کنن اونهایی که پیاده شدن. یه وسیله ای دارن که تا به حال ندیدم شبیه یک تکه شلنگ مشکی ولی بالاش یه قلاب داره منو
یاد فیلم ها میندازه وقتی یه قاتل میخواد یکی رو خفه کنه ....مردم اغلب فرار کردن. به نظر میرسه اینا چون موتور سوار بودن و اینجا هم کسی رو نداشتن دستگیری توی کارشون نبود فقط میزدن. دور میدون میچرخیم ...میخوام بدونم از کجا فهمیدن و مثل عجل معلق نازل شدن یه پژو 206 پایین میدون نگه داشته ...هیچ کس بهش نمیگه حرکت کن،سه نفر سوار ماشین هستن ..بی سیمشون رو می بینم، رادارشون اینجاس ...دوباره برگشتن ولی اینبار کسی شعار نمیده میدون خالیه دور میدون میچرخن و شلیک میکنن. از همین تیرهای پینت بال که رنگی میشین ...درد نداره ولی آدمو شوکه میکنه. به یه پیرمرد که ازهیچی خبر نداره میخوره ...بنده ی خدا شوکه شده ...میخندن ...صدای خنده ی کریه شون وسط
های و هوی موتور و مردم گم میشه و میرن ....به پیرمرد کمک می کنیم، لعنتشون میکنه، راه میفتم به سمت انقلاب مردم دارن میان ...می پرسن ساعت سه باید فردوسی باشیم؟ میگم خبری نیست موتورها دارن برمیگردن این بار به سمت انقلاب ما هم میریم همون سمت. چهار راه ولیعصر غلغله است همه منتظر به هم نگاه می کنن میریم جلوتر یه پسر نشسته کنار خیابون درد داره دستشو گرفته ...می پرسم چی شده ...میگه شکسته! باتوم خوردم! نمی تونه از درد دستشو تکون بده بهش میگم برو خونه میگه حیفه ...فکر میکنی تا چه ساعاتی ادامه داره دلم نمیاد برم ...مردم هستن ...اشک تو چشمام جمع میشه چقدر افتخار میکنم به شهر غبار گرفته و پر دودم ....به مردمی که نمی ترسن ،که جونشون اینقدر راحت برای آزادی میدن
خدا حافظی می کنیم میریم به سمت میدون گاز اشک آور زدن هنوز دو چهارراه مونده به دانشگاه مردم رو روونه میکنن به سمت خیابونهای فرعی شعار میدیم مرگ بر دیکتاتور حمله میکنن ...میزنن پیر ،جوون ...اما انگار بعضی هاشون خجالت کشیدن! فقط میزنن به پاها بعضی ها به در و دیوار! کلافه شدن. جمعیت به شکل غیر عادی زیاده. اگر یک نفر توی پیاده رو بایسته تا 400 - 500 نفر پشتش ایستادن ...توی کوچه شعار میدیم. سه نفرشون بینمون هستن. بین مردم پخش شدن. جای ده نفر داد میزنن و فحش میدن. داره یه پسر رو میبره مردم اعتراض میکنن ما خیلی بیشتریم. یه دختر فریاد میزنه، مثل دیوونه ها به سمتش حمله میکنن. مردم دخالت میکنن ...رفتن ...بچه ها سالمن خدا رو شکر! دوباره برمی گردیم توی خیابون. در یه باشگاه بازه ...باشگاه بیلیارده ...اسمش...نمی تونم درست ببینم. باید بیام عقب مثل لونه ی زنبوره ...مهم نیست که ریش دارن یا نه ...لباسشون روی شلواره یا نه. کراهتی توی چهرشون هست که میشه شناختشون یکی دم در ایستاده در رو باز میکنه یه سری میرن تو ...خسته و درمونده هستن ...از دیدن چهرشون لذت میبرم. نباید لذت ببرم ...ناراحتی و رنج کسی نباید خوشحالم کنه ولی انگار وسط ناراحتی اونها من قد رت مردم رو میبینم! یه سریشون ایستادن سره چهار راه "شارژ موبايل ایرانسل" پخش میکنن! لابد برای ارتباط! با چه ذوقی کد وارد میکنن ...دلم براشون میسوزه!
مامان خسته شده دیگه رسیدیم به میدون میریم توی ایستگاه ...مردم دور میدون ایستادن ..بی شمارن! توی ایستگاه شروع میکنن به شعار دادن الله اکبر ....مرگ بر دیکتاتور. مأمورا میریزن توی ایستگاه میزنن. مامان میاد جلوی من ،دستم روی کمرشه، میزنن! داد میزنیم :چرا میزنید؟ اولی رو با شدت میزنن به بازوش ...هیچی نمیگه دومی روی کمرش و دست من
بغض داره خفه ام میکنه. دارن یه پسر رو میبرن ....ته ایستگاه گاز اشک آور زدن چشم ها می سوزه، مردم بیرون شعار میدن. مأمورا عصبانین فقط داد میزنن خفه شید! ولی فریاد ها بیشتر شده میرن ته ایستگاه به مامان نگاه میکنم ...میگه خوبم چیزی نیست! یه خانوم مسن کنارمه اشک توی چشم هامو که میبینه میگه نترس! کسی با باتوم نمی میره من پنج تا خوردم ....شعار بده !خالی میشی !از صدای ما بچه ها رو نمیبرن!
همه ی خشمم تبدیل به صدا میشه: الله اکبر! خدایا تو بزرگی مگه نه ؟می بینی ؟مگه نه ؟ دوباره برمی گردن اطراف میدون هم وضعیت همینه. هوا داره تاریک میشه. یه اتوبوس که مال اون خط نیست میاد ..وسط خیابون ایستاده. فاصله ی زیادی داره با زمین ،میریم بالا کمک می کنیم مردم بیان. دور میدون هم شعار میدیم ...اینقدر سرشون شلوغه، که حتی فرصت نگاه کردن به ما رو نمی کنن! دستم رو که به نشانه ی پیروزی v گرفتم بیرون پنجره میارم تو ...خیس شده! به آسمون نگاه می کنم ...الله اکبر ...پس هستی ...کنارمونی ...بچه ها رو بردن ولی من خوشحالم كه همه با جون و دل دارن بهای آزادی رو می پردازيم ..مهم اینه که بودنمون رو یه بار دیگه به دنیا ، به دیکتاتورهای سیاه دل و به خودمون ثابت کردیم.
و حالا، من "رها" هستم.

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

فرشته، چشم در چشم كودتاچيان:"جمهوري انساني!"

16 آذر از زبان يك مادر شاهد سبز:"فرشته"

توضيح: فرشته بانو، يك مادر سبزانديش است كه در تجعات ماههاي اخير و امروز 16 آذر حضور داشته و مشاهدات خود را از وقايع امروز براي دخترش كه از شاهدان سبز است بيان كرده و او(ذكر نام محفوظ) آن را تحرير نموده است. بخشي از وقايع امروز 16 آذر را از زبان خانم فرشته مادر سبز مي خوانيد:

ساعت 8 صبح از خواب بلند شدم. تمام دیشب را بیدار بودم. صدای گریه مادران عزادار در پارک لاله لحظه ای آرامم نمی گذاشت.اینقدر غرق در افکارم بودم که فراموش کردم ، قبل از رفتن از کسی خداحافظی کنم. 9 صبح از خانه خارج شدم. و ساعت 10 خود را به سردر دانشگاه تهران رساندم. سراسر پر بود از نیروهای ضد شورش. ورودی دانشگاه بسته بود و اجازه ورود و خروج نمی دادند. گارد ریل های متحرک آورده بودند و جلوی دانشگاه کشیدند و سراسر آنجا را پر از پلاکارد کرده بودند و نیتوانستیم درون دانشگاه را ببینیم. چون اجازه ایستادن نمی دادند به سمت دانشگاه صنعتی شریف حرکت کردیم. کم کم بر تعداد جمعیت افزوده میشد تا جلوی دانشگاه رسیدیم. صدای جوانی از پشت میکروفون به گوش می رسید. وقتی گوش دادیم و سوال کردیم فهمیدیم دانشجویان به گروههای دولتی اجازه سخنرانی ندادند و خودشان تریبون را به دست گرفته اند. صدای تشویق و دست زدنهای پی در پی دانشجویان فضا را پر کرده بود. آسمان دانشگاه پر از بادکنک سبز بود. به وجد آمده بودیم. دوباره به سمت دانشگاه تهران حرکت کردیم. اینقدر زیاد شدیم که از هم انرژی گرفتیم و شروع کردیم به شعار دادن: "خامنه ای قاتله ولایتش باطله، زندانی سیاسی آزاد باید گردد."
امروز سركوبگران ظاهرا" هوشمندانه تر عمل می کردند. لباس شخصی هایشان را ارتقاء داده بودند و لباسهایی شبیه ما تنشان کرده بودند (گویا فهمیده اند که چقدر ظاهرشان غیر ایرانی و متمایز از ماست) و ما نمی توانستیم آنها را از بقیه تشخیص دهیم. به میان ما می آمدند و به تعداد بیشماری گاز اشک آور به میانمان پرتاب کردند. اینکار باعث آتش زدن سطلهای آشغال و هر چیز قابل اشتعال توسط مردم میشد. ما متفرق می شدیم و در کوچه ها پراکنده می شدیم ولی بر شدت شعارهای مرگ بر... افزوده می شد.
تا جایی که دیدند مقابله با این تعداد جمعیت برایشان دشوار شده و بر حملات خود و تعداد گاز اشک آور ها افزودند. گویا می دانستند امروز تا پاسی از شب باید با مردم مبارزه کنند ، پس ترجیح می دادند خود را خسته نکنند . صدای فریادهای آزادی خواهانه ما فضا را پر کرده بود. دود گازهای فلفل و اشک آور گلویمان را سوزاند و صدای تیر های مشقی هوایی شان گوشمان را کر کرد.برای روحیه دادن به جمعیت و نشان دادن چهره پوشالی شان به میان صف نیروهای ضد شورش رفتم و در حالیکه پرچم ایران بدون آرم الله ، در دستم بود در صورتشان فریاد زدم: "استقلال آزادی جمهوری انسانی" .از ترس چندین گاز اشک آور به سمت من زدند. از شدت سرفه بر زمین افتادم.

چند پسر به سوی من آمدند. مرا به گوشه ای کشاندند و توی صورتم دود سیگار فوت می کردند. یکی دستم را می بوسید و یکی می گفت درود بر تو مادر شجاع. ولی من از شدت سرفه و اشک چیزی نمی دیدم. گویا اینقدر حالم بد شده بود، که دور تا دورم را با روزنامه باطله پر کرده بودند و آتش زدند در حالیکه خودشان هم داشتند در این دود می سوختند، چشمهای مرا باز می کردند و از من می خواستند که بگذارم دود وارد آنها شود. به محض باز شدن چشمهایم برخاستم و اینبار با دوستانی که پیدا کرده بودم 4 بار اطراف دانشگاه تهران را گشتیم و با هم شعار دادیم.

تا ساعت 2 که از خستگی خواستم برگردم. خبرهای حمله با باتوم و دستگیری دانشجویان به گوش میرسید. موقع بازگشت تازه نگاهی به خودم انداختم. شعله های آتش روزنامه ها که توسط مردم به سمتم پرت شده بود تا مرا نجات دهد، جای جای مانتو و کیفم را سوزانده و سوراخ کرده بود. تصویری زیباتر از این ندیده بودم. تصمیم گرفتم این لباس با یادگاری های رویش را در کمد لباسم به یادگار نگه دارم و در فردایی نزدیک، موقع تعریف کردن قصه آزادی ایران برای نوه هایم، این مانتو و دست بند سبزی را که با آب جوی اطراف دانشگاه سیاه شده بود را نشانشان دهم تا بدانند بابت این آرامشی که آنها امروز بدست آورده اند ، چه سختیهایی کشیده شده است.
در حین حرکت در خیابان انقلاب ، به مدرسه ای پسرانه رسیدیم که موقع تعطیل شدنشان بود. ولی درب مدرسه را بسته بودند. بچه ها از در و دیوار مدرسه بالا رفته بودند و به ما می گفتند: تو رو خدا بگویید ما را تعطیل کنند. ما را در اینجا زندانی کردند و در را باز نمی کنند. می گویند میروید توی خیابان و شلوغ می کنید. و چند پاسدار هم جلوی درب مدرسه کشیک می دادند.
در بین ساعت 10 تا 14 که در خیابان انقلاب بودم، حتی یک طرفدار حکومت را هم ندیدم که برای راه پیمایی 16 آذر آمده باشد.

شاهدان سبز: تشكر از اين مادر غيور و دلير ايراني.


اينجا ايران است، 16 آذر!

اينجا ايران است، 16 آذر!

گزارشهاي "شاهدان سبز" از سراسر ايران

· "ترافيك سنگين سبز" خودروها در خيابانهاي تهران، عملا" بخصوص در مناطق مياني انقلاب، وليعصر، هفت تير، بلوار كشاورز، يوسف آباد و ... از تردد نيروهاي سركوبگر در مناطق مركزي شهر جلوگيري كرده است. سركوب مردم ادامه دارد ولي مردم تازه به مناطق مركزي مي آيند تا در تجمع شركت كنند. خبرهاي تازه از سوي شاهدان سبز به زودي خواهد رسيد.

· "مجتبي" دانشجوي فني یک شاهد عینی به «شاهدان سبز» خبر داد نصب پارچه‌ بزرگي كه در برابر سردر دانشگاه تهران از نيمه شب ديشب انجام شده براي پوشش داخل دانشگاه و سركوب دانشجويان است. به گفته او این پارچه‌ در حدی بزرگ است که مانع دیده شدن محوطه دانشگاه تهران از خیابان انقلاب می‌شود. / ساعت 9 صبح

· "مريم ايراني2" شاهد سبز ديگر از تحريك دانشجويان توسط نيروهايي غير دانشگاهي در ميان دانشجويان دانشگاه پلي تكنيك خبر مي دهد كه به گفته او با هوشياري دانشجويان اين افراد تارانده شده اند. حضور بچه هاي اميركبير و فريادهاي آنها فضاي خيابانهاي اطراف را به لرزه درآورده است. / ساعت 11 ظهر

· "مريم ايراني 2" شاهد سبز از درگيري مردم در خيابان سيمه در نزديكي دانشگاه اميركبير با چند خودروي حامل بسيجيان خبر داده كه بسيجيان ناچار به ترك خودرو و فرار از محل شده اند. / ساعت 11 ظهر

· "رضا" یک شاهد سبز از دانشگاه شهید بهشتی از تجمع گسترده دانشجویان در محوطه مقابل دفتر نمایندگی ولی‌فقیه در این دانشگاه خبر داد. به گفته این شاهد عینی دانشجویان تجمع کرده شعار می‌دهند. به گفته این شاهد سبز جمعیت دانشجویان حاضر در دانشگاه بهشتي بيش از دوهزار تن بيان شده است. / ساعت 11 ظهر

· دانشجویان دانشگاه شریف در روز ۱۶ آذر. این دانشجویان شعار می دهند: "پلیس ضد شورش! احمدی رو بشورش" دانشجویان این دانشگاه امروز بادکنک های سبز هوا کردند./ ساعت 10 صبح

· يك شاهد سبز(نام محفوظ) از تجمع دانشجويان در دانشگاه طباطبايي و اقتصاد خبر مي دهد كه با حضور نيروهاي بسيجي به تشنج كشيده شده است. اما كثرت نيرو با دانشجويان سبز است./ ساعت 11 ظهر

· چندين شاهد سبز حاضر در محل گفته اند که نیروهای امنیتی و بسيجيان به سمت مردمي كه در میدان فلسطین شعارهای «مرگ بر دیکتاتور» مي دادند، گاز اشک آور شلیک کرده اند. خيابان طالقاني را نيز متشنج گزارش مي كنند./ ساعت 3 عصر

· اراك: دانشجويان شجاع اراك عكسهاي رئيس دولت كودتايي را آتش زدند. يك شاهد از اراك گفته دانشجويان عكسهاي احمدي نژاد را به آتش مي كشند و حراست دانشگاه به برخورد و حبس دانشجويان در اتاقكي اقدام كرده اند. شمار دانشجويان معترض بسيار است./ ساعت 12 ظهر

· كرمان: دانشگاه شهید باهنر کرمان هم خبر رسیده که دانشجویان در یک اجتماع بزرگی به تظاهرات پرداختند.دانشجويان سبزانديش دانشگاه آزاد کرمان از ساعت 10 به تجمع اعتراضي عليه دولت كودتايي دست زده اند. يكي از دانشجويان خبر داده ماموران حراست به برخورد با دانشجویان پرداختند ولی غلبه نهايي با دانشجويان بوده و در ادامه اعتراضات دانشجويان شعارهایی علیه دولت كودتايي سردادند.

· اصفهان: تظاهرات شجاعانه دانشجویان دانشگاه صنعتی اصفهان علیرغم دوری از اصفهان این دانشگاه و حضور بالای نیروهای امنیتی در خودروهای شخصی بخصوص پراید و 206 حاکی از آن است که نخبگان جامعه به ضرورت حضور در صحنه برای پاسداشت آزادی واقف هستند .

· خبرهاي تكميلي از دانشگاههاي شيراز، زنجان، شهركرد، تبريز و اهواز كه تجمعات دانشجويي پرشوري برگزار شده، به زودي افزوده مي شود. خبرهاي خودتان را در بخش نظرات اين يادداشت اضافه كنيد.

· در حال حاضر شاهدان سبز دوستان ما خانمها و آقايان "الهه"، "آتوسا"،"احسان"، "مريم"، "سينا" و ... "گروه خبر شاهدان سبز" در حال حاضر در تجمعات در تهران و شيرا هستند و به محض امكان، خبرهاي خود را براي درج در وبلاگ "شاهد ان سبز" ارسال مي كنند.

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

مي روم براي آزادي..از "الهه"

مي روم براي آزادي...

يادداشتي از "الهه" شاهد سبز براي 16 آذر

تعطیلات پایان هفته فرصتی بود تا در کلبه ای جنگلی تنها، با خودم و چندین کتاب خلوت کنم و بیاندیشم. در تضادی بین پیش رفتن در این مبارزه و یا ایستادن و انتظار؛ گیر افتاده بودم.اول به دنبال خودم گشتم . چیزی جز مغز و عقل نبودم که حتی طبیعت نتوانسته بود مرا محکوم و مجبور کند. پس چگونه در مقابل انسانی از نوع خودم میتوانم عقب نشینی کنم؟ خدا مرا آزاد آفریده چطور می توانم در زنجیر بنده او بروم؟
مرحله بعدی اندیشیدن به انسانهای مقابلم بود. آیا کسی که آزادی را می گیرد آزاد است؟ لااقل زندانی آرامشی دارد.اما زندانبان از ترس زندانی از او هم زندانی تر است و دیگر اینکه آیا قدرت زندانبان یک توهم نیست. ما با ضعف خود و پذیرش دیگری به او قدرت میدهیم. پس اگر ضعیف نباشم، آنها قوی نیستند.اما هیچ دلیلی ندارد که بدی آنها دلیل بر بدی من باشد . تنها راه من مقاومت و مخالفت است چون اگر از خواسته هایم بگذرم بزرگترین خیانت به خود را کرده ام.
فردا میخواهم بروم و بگویم برادرم من با تو برابرم. که اگر نباشم برادری دروغی بیش نیست.آزادی ما در گرو آزادی همدیگر است. اگر جز این باشد، هم تو گرفتاری و هم من. من تصمیم گرفتم کار درست خودم را انجام دهم . گرچه حکومت نپذیرد . واقعاً برایشان متأسفم ولی من کار دیگری جز کار درست بلد نیستم. من سهمم را با اثبات شرافت و انسانیت و اخلاق می پردازم.من سلولی از این اجتماعم. و اگر تنها بتوانم این سلول را زنده و فعال نگه دارم و پل ارتباطی بین سلولهای مجاورم باشم، و سلولهای مریض اطرافم را شناخته و درمانشان کنم و به آنها نیز آموزش دهم، هم سهمم را به خود پرداختم و هم به اجتماع.

جنبش سبز یک عکس هوایی از این کلونی زیباست . که تا امروز در تاریکخانه مانده بود و به ظهور نرسیده بود. نبود هر کدام از ما این اجتماع زیبا را بیرنگ می کند. فردا به استقبال بلوغ فرهنگی هم فکرانم می روم. جای شما در میان ما خالی است. اما جشن آزادی را همگی دست در دست هم در میدان آزادی می گیریم.

۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

يك "شاهد سبز" از هفته بسيج مي گويد!

ما و هفته بسيج!

- چرا آبجي كوچيكه غمبرك زده؟

هر وقت آريا ميخواد سر به سرم بذاره اداي برادر بزرگه فيلم مادر درمياره ، ميشه خان داداش و منم آبجي كوچيكه ! خنده ام گرفت ... .

- من كه ميدونم غصه ات چيه ! باز 2 تا قطره بارون ديدي دلت هواي بيرون كرده . پاشو حاضر شو زنگ زدم حميد بياد بريم بيرون.

آخ كه چقدر ذوق كردم ، از غروب هواي دلم ابري بود ، آسمون هم انگار غصه داشت . اومد و رفتيم دنبال دوست ديگه ايي، پاي ثابت شبهاي باروني تهران بوديم.

- بچه ها كجا بريم؟

- هر جا دوست داري ، فقط برو ... .

- ميبرمتون يه جايي كه تا حالا نديدين ، الان بايد قشنگ باشه.

نفهميدم از تو كوچه ، پس كوچه هاي شمال شهر كجا رفت فقط ديديم دائم داريم بالا و بالاتر ميريم. تا رسيديم به جايي كه كل تهران زير پا مون بود. با كلي خونه و چراغ ريز كه مثل دل آدماش سوسو ميزد. بارون نم نم داشت ميباريد. تنها نبوديم ، بودن كساي ديگه ايي كه مثل ما دل به آسمون سپرده بودن. قطره هاي بارون و نماي قشنگ شهر به اضافه يه قطعه پيانوي معروفي آرومم كرده بود . بعد از چند روز پر از استرس و نگراني بهترين لحظات رو ميگذروندم . حميد گفت : آتي ! ميگي آخرش چي ميشه؟

- نميدونم ، يعني ميدونم ولي نميتونم دقيق بهت بگم . ولي يه چيز و مطمئنم ، اينجوري نميمونه.

- از كجا اينقدر مطمئني ؟

- يه نگاه به آدما بنداز. ببين تو چشماشون چي ميبيني ؟ همه خسته ان ولي اميد دارن ، دلگرفته ان ولي به هم دلگرمي ميدن ، يه جورايي شاكي ان ولي به هم گير نميدن حالا ديگه ميدونيم چي ميخوايم ، نه اين كه فقط بدونيم چي نمي خوايم . قبلا" نه درد و ميدونستيم ، نه درمون ولي الان هم درد و شناختيم و هم درمونش. اين چراغا رو نگا كن. اصلا" تمام شهر و نگا كن با تمام خونه ها و آدماش. باورت ميشه اين همون شهريه كه 13 آبان لرزيد؟

مطمئن بودم قانع نشده ، از همه كوچيكتر و كنجكاو تر و سر سخت تره . هر چند تقريبا" تو تمام تظاهرات ، جز يكي همراهمون بود ولي هنوز انگار شك داشت كه ايران آبستن حوادث بزرگه و مردمش در تدارك حركتي عظيم. حسام ، دوست ديگه گفت :

- راستش و بخواي انگار خودمون هم تا قبل سرگردون بوديم ، چه تو دانشگاه ، چه سركار ، چه تو زندگي... ، راست ميگي ، انگار يه چيزي نميذاشت به زندگي فارغ از روزمرگي نگاه كنيم . شايد ترس يا شايدم عادتمون داده بودن به زندگي يكنواخت . نخندي آ ! ولي ياد ماتريكس مي افتم ، همه آدما به ظاهر داشتن زندگي ميكردن بدون اينكه بدونن اونا فقط دارن اداي زنده ها رو درميارن ... اصلا" نميدونستن زندگي و آزادي چيه؟ اسارت و براشون آزادي معنا كرده بودن، گرفتي چي ميگم ؟

حميد پريد وسط :

- حسام باقالي مهمون من ، تو رو خدا اين يه قلم و بيخيال شو وگرنه تا صبح يه سه واحد فلسفه پاس كرديم ... !!!

تو گير و دار همين حرفا و شوخي ا بوديم كه ديدم آريا ميگه:

- اينا اين وقت شب اينجا چي كار ميكنن ؟ !

پشت سرم و ديدم ، يه نيسان بسيجي . با سرعت اومد پشت ماشينا پارك كرد ، طوري كه كسي نتونه بره . 3 ، 4 نفر با لباساي پلنگي پريدن بيرون ، 3 تاشون اسلحه داشتن و دست يكي هم اسپري بود. دلم هري ريخت ، همين وكم داشتيم . اومدن سمت مون ...

- ضبط و خاموش كن ! مدارك خودرو ! خانم بشين تو ماشين !

ديدم آريا با سر اشاره كرد بشين . قيافه اش مثل هميشه آروم بود . ماشين بغل دستي 2 تا دختر بودن با يه پسر . دخترا هم مثل من اجبارا" تبعيد شدن به داخل . قيافه هاشون نشون ميداد نهايتا" 20 سال دارن ولي يكي باهاشون بود كه مسن تر بود و بهش ميگفتن حاجي. نشستم ، حميد اومد مدارك و برداره . شيشه ها رو بخار گرفته بود و به بيرون ديد نداشتم و سكوت داشت هيبتش و به رخم ميكشيد . عصبي شده بودم . نميدونم چند دقيقه گذشت ، دل دل كردم پياده شم . به صداي ضربه به شيشه پريدم . شيشه رو دادم پايين .

- مدارك شناسايي ؟

اتفاقي شناسنامه همراهم بود ولي كارت موسسه رو دادم بهش . چراغ قوه رو انداخت روش با چشمي كه تنگ و گشاد كرد مطمئن شدم نتونسته نوشته انگليسي رو كارت و بخونه و به عكس استناد كرد . حاجي رو صدا زد بياد :

- اين كارت كجاست؟

- روش نوشته ، كارت تحصيليه... .

- اينا كي ان باهات ؟

- اوني پليور روشن تنشه برادرمه ، اون 2 تا هم دوست خانوادگي ... .

- كه برادرته ها... !!!

كارت و برد ، انگار داشت همين سوال و از بچه ها هم ميكرد ، ديدم 2 تا ديگه شون هم همين پروسه رو درمورد ماشين بغلي دارن اجرا ميكنن . چند دقيقه گذشت ، حالا كه هويتم معلوم شده بود دليلي نداشتم كه خودم و تو ماشين حبس كنم ، پياده شدم . يكي از بسيجي ها اومد جلو ، فكر كردم ميخواد بگه چرا پياده شدي ، خودم و آماده كرده بودم كه جبهه بگيرم :

- يكي بياد در صندوق و باز كنه !

حميد در و باز كرد ، كل صندوق و داخل ماشين و داشبورد و زير صندلي ها رو گشت . 2 تا دخترا پياده شده بودن ، رفتم سمتشون ، خواهر كوچيكه ترسيده بود با خنده گفتم ...

- مشكل منكراتي كه ندارين ؟

- نه بابا ، اين نامزدمه ، عقد كرديم فقط شناسنامه همراهم نيست ، گواهينامه دارم .

خواهرش گفت :

- نكنه ببرنمون كلانتري تا يكي شناسنامه بياره ؟ من و يه دفعه 2 سال پيش بخاطر شال سرم گشت ارشاد گرفته ، همون 2،3 ساعت كلانتري واسه تا آخر عمرم بسه .

يخ كرده بود و همين جوري كه حرف ميزد ميلرزيد ، مثل هميشه تو جيبم آبنبات داشتم ، يكي بهش دادم و گفتم :

- اينا از كلانتري نيستن ، بسيجي ان ، نگا كن حتي بيسيم ندارن كه مدارك ماشين و استعلام كنن .

قانع نشده بود ، يكيشون اومد جلو

- برو اون ور وايسا...

يه وري نگاش كردم ، اومدم بگم بچه من حداقل 7 ، 8 سال ازت بزرگترم ، اوني كه اين لباس و اسلحه رو بهت داده ادب يادت نداده ؟ حرفم قورت دادم و اومدم پيش پسرا ... .

- حميد شماره پلاكش و يادداشت كن ، نكنه يه وقت با مدارك برن .

نزديك به نيم ساعتي گذشت ، حسام داشت يه پاكت سيگار و تموم ميكرد ، حميد كاپوت ماشين و داده بود بالا و با آريا مثلا" سرشون تو پيچ و مهره ها بود كه مي دونستم نيست . منم داشتم تهران و نگا ميكردم و تو اين فكر بودم كه تو اين شهر به اين در اندشتي الان ، تو همين لحظه چند جا داره دزدي ميشه ؟ چند تا آدم بي ماشين ميشن؟ به چند نفر تجاوز ميشه ؟ بچه كسي و ميدزدن ؟ پدر كسي و ميكشن ؟ مادر خانواده ايي از فرط فقر معصوميت شو با پول عوض ميكنه ؟ زير اين چراغاي رنگي كه هر كدوم يه قصه ان و شايد بعضي ا يه غصه كسي كمك ميخواد ؟ كلافه بودم ...

- تو چه فكري ؟

حسام بود.

- هرچي دودو تا چهار تا ميكنم ببينم اينا واسه چي علاف مون كردن نميفهمم.

- حكمتش اين بود كه حميد الان ميدونه آخرش چي ميشه !

خنده ام گرفت ، اينجوري بهش نگا نكرده بودم . رفتم پيش آريا.

- اينا رو ول كني حالا حالا ها اين جاييم . بيا بريم مدارك و بگيريم بريم ، ساعت از 1 گذشته .

پسر ماشين بغلي هم همراهمون شد ، بهشون نزديك شديم طوري كه صداي حرفشون و ميشنيديم . به ماشين تكيه داده بودن و پشتشون به ما بود .

- ديشب و بگو ، دختره اينقدر پر رو بود كه ازم كارت شناسايي ميخواست ، حاجي اگه گل روت نبود به خدا ميبردمش جايي كه كارت خواستن يادش بره ...

حاجي گفت :

- چند بار كه باهاشون قاطع برخورد بشه ، ديگه پر رو گيري نميكنن . سيد ميگفت برخورداي اين چند روز موثر بوده . شبا شهر خلوته . يه 5 دقيقه ديگه مداركشون و ببر بده بهشون ... !

3 تايي هم و نگا كرديم و يواش برگشتيم سر جاي اول ، هضم شنيده ها سخت بود و سخت تر اين كه با گوش هاي خودم شنيده بودم و نه بواسطه . حدسمون درست بود ، نه استعلامي در كار بود نه سوال و جوابي ، ما صرفا" گوش مالي مي شديم . به زعم خودشون داشتن ازمون زهر چشم مي گرفتن . مدارك و برگردوندن و نشستيم تو ماشين . تو طول راه كسي حرفي نزد يعني صداي سكوتمون بود كه داشت تو گوش همگي فرياد مي كرد ، فكر كنم ديگه همگي با اين رفتاري كه ديديم به اجماع رسيده بوديم آخرش بالاخره چي ميشه ! اون شب بيشتر از اين كه حس حقارت و اسارت و به ما القا كنه ، طنين رهايي به گوشمون زمزمه كرد چرا كه فهميديم اين جماعت هنوزم كه هنوزه همونيه كه بود بدون هيچ تغييري ولي اين ماييم كه عوض شديم . صداي فروغي مي اومد :

من از تبار پاك آريايي ، قشگترين قصيده رهايي

هواي عشق تازه نيست تو رگهام ، تن نميدم به رنگ كهربايي

نفسم اين خاكه ، خون گرمم پاكه.

توضيح:اسامي مستعار هستند.